|
یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : هانيه عزيزي
وقتی که سنگ کوچک در فکر آسمان بود در پهن دشت گیتی تنها و بی نشان بود هر شب ستاره ها را یک یک شماره میکرد شب تا سحر همیشه در این شمارگان بود یک شب ستاره ای دور او را به چشمکی خواند این ماجرای ساده آغاز داستان بود حس کرد سنگ کوچک قلبش سکون ندارد هر چند تا به آنوقت بی حس و بی تکان بود جوشید در دل سنگ چیزی شبیه امید این حس خوابگون عشق جادوی جاودان بود سنگ غریب کوچک خود را دوباره تا یافت درگیر و دار عشقی پر شور و بیکران بود زین سوی او اسیرس در مشت تیره خاک اما ستاره ی سرخ آنسوی کهکشان بود بسیار آرزو کرد تا یک پرنده باشد آن شب که بخت با او همراه و مهربان بود می خواست پر گشاید تا اوج تا ستاره اما برای پرواز این بارها گران بود با حالتی پر از درد رو سوی آسمان کرد اما ستاره دیگر از چشم ها نهان بود فهمید سنگ عاشق پایان راه اینجاست شاید ستاره عشق از سنگ بهتران بود آرام در دل سنگ گویی شکست چیزی یک جوی کوچک اکنون از سینه اش روان بود نظرات شما عزیزان:
شاید آرام تــر می شدم
فقــط و فقـــط… اگر می فهمیدی ، حرفهایم به همین راحتــــی که می خوانی نوشته نشده اند !!!
دلم بچگی میخواهد ! جلوی کدام مغازه پا بکوبم تا برایم آرامش بخرند ؟
اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم ،
گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند اما شعرهایم را که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام
|